باز هم صدای همان نفس ها من مبتلا شده بودم به ترس...و ابتلا به ترس,بزرگ ترین گناهِ بی گناهی است.وقتی می خوابیدم...پشتم را می کردم به جایش روی تخت...و فکر می کردم هنوز هست...وقتی ساعت,همان ساعت بود و عقربه ها همان عقربه هایی که زمانی نگاهم برای برگشتنش روی آن ها خیره می شد اما حالا... از روی تخت بلند شدم.بالاخره از آن حالت مچاله ی روی تخت دل کندم.نگاهم از زندگی بُریده بود.هم بُریده بود و هم بُریده بُریده...روی صورت صاف و سفیدم این دندانه های اشک بودند که همچون سپاهِ یک قدم مانده به پیروزیِ دشمن,پهن می شدند تا تصرف کنند و تمام کنند این جنگ را با خوشحالی...می دانی؟گاهی فکر می کنم شاید هیچوقت عرضه ی برنده شدن را نداشتم که نبردم... صدای باز شدن در را شنیدم.نکند دزد بود این وقت شب!؟بهتر دیدم بروم جلو تا اینکه آنقدر با ترس در اتاق منتظر بمانم تا قبل از رسیدنش سکته کنم!آهسته هم نرفتم...با ملاحظه هم نرفتم...پریدم توی هال!با همان بلوز و شلوار عروسکی ام!این که آیدین بود. -:صحرا... هاج و واج نگاهش کردم.گفتم: تو اینجا چیکار می کنی؟ طوری که انگار که چیزی را تازه به یادش آورده باشم نگاهش را از من گرفت و درحالیکه به سمت اتاق می رفت گفت: می تونم امشب رو تختت بخوابم؟ از کنارم رد شده بود و حالا دیگر پشتش به من بود.گفتم: دعواتون شده؟ جوابی نداد.از شرمندگیِ گذشته بود یا بی حوصلگیِ حالا؟رفتم توی آشپزخانه.داشتم سرم را بیخودی گرم می کردم؛تو اینطور فکر نمی کنی؟وقتی برگشتم خوابیده بود.من هم پتو و بالشم را برداشتم و رفتم روی کاناپه.دیگر به این اوضاع عادت کرده بودم.دیگر به آن روز مهمانی که مجبور شدم خودم را دوست آیدا معرفی کنم تا زن دومش نفهمد من چه کسی هستم فکر نمی کردم.دیگر به شک های او در آن روز فکر نمی کردم.دیگر به خون دل خوردن های مادرشوهرم از دست دُردانه پسرش و حمایت های آیدا فکر نمی کردم.من به آن زندگی و روی پای خودم ایستادن عادت کرده بودم.به روی پای خودم ایستادن هایِ بی شوهری که هنوز اسمش توی شناسنامه ام بود.به روزهایی که مادر و خواهرش به جای من در تلاطم بودند و من با آرامشی که درونش پر از طوفان بود می گفتم: من به خواسته ی اون احترام میذارم.اون حق انتخاب داره اما مدام چیزی توی سرم می کوبید که پس چه شد روزی که تو را انتخاب کرد؟ آن شب هم حتما با هم دعوایشان شده بود و او فردا به خانه اش برمی گشت.دیدی که چه گفت!گفت تختت نه تختمان...اینجا دیگر من هستم و خودم.او رفته...خیلی وقت است که با زن دیگری رفته! صبح که از خواب بیدار شدم رفته بود.برایم صبحانه آمده کرده و پاکتی روی میز گذاشته بود که تا آمدم بازش کنم همکارم زنگ در را زد و مجبور شدم بروم.چیز مهمی نمی توانست باشد.حتما مقداری پول بود! عصر که به خانه برگشتم اول از همه رفتم سراغ پاکت.پول نبود.نامه بود.خواندمش.دست هایم یخ کرد.فورا زنگ زدم به آژانس و ماشین خواستم.رسیدم مقابل در خانه یشان.ماشین پلیس بود و آمبولانس...و صدای خفه ای که در درون من کشته شد. وقت دادگاه بود.با لباس مشکی در محضر قاضی بودیم. صدایی در گوشم پیچید: خانم شهره بابک,متهم به قتل آقای آیدین نیافر... با همان نگاه بی حس...با چیزی شبیه به همان ساعت و همان عقربه ها...با دلی که هر لحظه هُرّی می ریخت...بدون اشک...بی هیچ واکنشی جز بی روحیِ نگاه روی صندلی دادگاه نشسته بودم.می دانستم همیشه دوستم داشت.همیشه احترامم را نگه می داشت...سرم هوو آورد اما از همان روز اول,انگار دیگر کارهایش دست خودش نبود و این خودش را هم اذیت می کرد...سرم هوو آورد اما خودش هرگز خوشحال نبود و می دانستم فکر من است که پای خواسته ی دل او می سوزم.پای اسیر آن دختر بودنش...می دانستم دوستم داشت...شاید همین ها کمکم کرد که بمانم...که زندگی ام را بچسبم...توی آن نامه گفته بود که آن روز قصد دارد موضوع طلاق را با شهره,همسر دومش درمیان بگذارد.گفته بود از دست آن زنِ روان پریشِ دیوانه خسته شده است.من از سابقه ی بیماری روانی او اطلاع داشتم.خودم را رساندم اما دیر...خیلی دیر... اما حالا...برای اولین بار دیگر از حقم نمی گذشتم.نگاهم کمی جان گرفته بود.نه...!من رضایت نمی دادم...!
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
مطلب ،
،
|